Sunday, March 14, 2004

نوشتن با كيبرد رو دوست ندارم انگار هيچ حسي توش نيست نه حس خوب نه حس بد نه هيچ حس مزخرف وابسته به انسان بودن روي دكمه ها ميزنم ال اچ واي تي كا و همه اينا يه چيز ديگه مي شه حروفي كه من مي شناسموشن باهاشون بزرگ شدم اينا نيستن اين حروف هيچ حسي رو توي من بوجود نمي ارن و نمي تونن حسم رو نشون بدن ومن حرفاي خودمون رو دوست دارم اونايي كه وقتي عمگين ميشم يا شاد و وجودم از احساسات لبريز ميشه به كمكم مي ان و با يه قلم روي سفيدي كاغذ مي غلتن و ميرن تا نقش احساستم رو روي سفيدي كاغذ باقي بزارن شايد برا همينه كه پشت كيبرد احساساتم خشك ميشه اگر ميشد با يه پورت هر چي توي ذهنم بود رو مي ريختم اينجا خيلي خوب مي شد خوب چيه عالي ميشد........
صبح كه از دم رودخونه رد ميشديم وجودم پر شد از احساسات شاعرانه هر آدم بي ذوقي هم اگر اون ابي رو كه با فشار خودشو به پايه هاي پل ميزد تا جلو بره رو مي ديد اگر مرغاي سفيد رو روي اون شناور مي ديد و بعد درختاي تازه جونه زده رو كه زيباترين سبزي رو كه ميشه داشته باشن دارن و زير نم بارون بهاري سبزيشون درخشنده تر ميشه رو مي ديد مگه مي تونست احساساتي نشه ................
شايدم مشكل من نيست شايدم مال جامعه است يا شايد مال ترك ديوارو يا مال هزار تا غصه نگفته و فكراي بر زبون نيومده شايد مال اينه كه اينجا براي اينكه بتوني زندگي كني براي اين كه حس خوشبخت بودن به سراغت بياد بايد مغزتو تعطيل كني بايد فكر نكني بايد خواسته هاتو فراموش كني و اون چيزايي كه به عنوان يه انسان بهشون نياز داري .بريزي دور بايد خودت رو به خريت بزني تا ديوار پوشالي خوشبختيت فرو نريزه تا احساس شادي كني و يا فكر كني كه عمرت الكي نمي گذره .مثل ادمي كه توي يه معامله يه كلاه گشاد سرش گذاشتن و خودش بهتر از همه فهميده ولي از بس پرووه و دلش نمي خواد اقرار به اشتباه كنه بلند تر از كلاهبردارا مي خنده وخودش رو شاد نشون ميده اونقدر كه بعد از يه مدت كلاهبردارا هم شك مي كنند نكنه طرف يه سودي برده و اونا مغبون شدن
به عقب كه بر مي گردم خيلي سالاي عمرم نيستنشون نمي دونم چي كارشون كردم نمي دونم كجا جاشون گذاشتم شايدم ازم دزديدنشون اخه كسي نگفته بود اين سالا رو بپا ممكنه ازت بدزدنشون نمي دونم الان دارم چي كار مي كنم .بعضي وقتا شاد ميشم و بعضي وقتا غمگين بعضي وقتا تمام وجودم پر از انرژي ميشه و گاهي هم تميتونم يه قدم بر دارم و همه اين اتفاقا مي افته بدون اينكه خودم نقشي داشته باشم .نمي دونم چرا از دست تو هم عصبانيم چرا نباشم تو هم بي تفصير نيستي اصلا چرا بايد دوستت داشته باشم تو كه خيلي اذيتم ميكني نكنه بي خودي علافت شدم نكنه هنوز نمي شناسمت نكنه مغبون شدم و خودم نمي دونم نكنه اصلا ما مال هم نبوديم و بازور عقل و منطق همه چي رو جور كرديم و به هم چسبونديم و الان ممكنه با هر بادي وصله پينه ها از هم جدا بشه و بريزه يادته مي خواستم كاخ سعادت بسازم چه حرفاي گنده گنده اي ميزدم خيلي وقته كه ديگه حرفاي گنده گنده نمي زنم خيلي وقته كه ديگه عاقل شدم با عقل زندگي مي كنم با عقل نفس مي كشم با عقل از خواب بيدار ميشم و حتي با عقل عشق مي ورزم اونقدر عاقل شدم كه ديگه حتي ارزو هم نمي كنم چون قهميدم يه ادم عاقل وقت نداره كه دنبال آرزو هاش بره و اينكه ارزو كردن مال آدماي عاقل نيست.
يواش يواش دارم روبات ميشم يه روبات خوب و بي احساس ياد كتاب كوههاي سفيد مي افتم اونجا كه سه پايه ها روي سر ادما وقتي به يه سني مي رسيدن كلاهك مي ذاشتن تا ديگه اونا فكراي بزرگ بزرگ نكنند و آرامش سه پايه ها رو بهم نريزند منم انگار كلاهك دارم كلاهكم داره خوب كار مي كنه دقيق و مثل يك ساعت منظم بدون اينكه ذره اي بمن فرصت فكر كردن بده فرصت اينكه به خودم نگاه كنم و براي دل خودم نفس بكشم همه چي حساب كتاب داره همه چي رو بايد با منطق حل كرد حتي تو هم از من منطق مي خواي منطقي كه براي من صادر ميشه وخودت مي توني زيرش بزني و اگه اعتراض كنم با شلوغ كاري منو ساكت مي كني خسته شدم از اين همه بيخودي خسته شدم دلم مي خواد مال خودم باشم نه خيلي زياد يه كم روزي يه ساعت دلم مي خواد برم همه بن كتابم رو بدون اينكه دغدغه اي داشته باشم بدون اينكه به فكرم خطور كنه ميشه باهاش براي بچه ها عيدي خريد برم براي دل خودم كتاب بخرم نمي دونم از كي مريض شدم اينقدر همه چي تدريجي پيش اومده كه انكار خودم هم عادت كردم و اگر گاه گاهي نشونه اي حرفي عكسي و خاطره اي از قديما نبود فكر مي كرد هميشه همين بوده . تو هم بي تقصير نبودي توهم منو نفهميدي تو مگه عاشق من نيستي چرا مواظبم نبودي چرا هيچ وقت نپرسيدي توي قلبم چيه چرا هميشه باهام جدي بودي چرا فقط ميگي دوستم داري ولي اصلا نمي دوني من كيم چرا هيچ وقت نخواستي قلبم رو بخوني شايدم تقصير منه نمي دونم ديگه هيچي نميدونم

مردم بس كه حرف زدم كسي جدي نگيره كسي برام همدردي نكنه كسي پيغام نزاره كه مي فهممت چون هيچ كس نمي دونه من چي مي گم تورو خدا كسي قضاوت نكنه من به هيچ كدوم نيازي ندارم نه حس دلسوزي نه حس همدردي نه هيچ حس مشترك ديگه من خوبم و در كمال صحت وعقل دارم روي يه مسير عاقلانه زندگي عاقلانمو مي گذرونم مغزمو تكوندم كي گفته براي عيد فقط خونه تكوني ميشه كرد عقل تكوني هم داريم ميشه هرچي توي معزت مونده و نمي دوني باهاشون چي كار كني مثل چيزايي كه توي انباريه و احساس مي كني نگه داشتنشون فقط باعث ميشه نظم انباريت بهم بخوره بريزي بيرون همه ناخالصي ها رو همه اون چيزايي كه بعضي وقتا غلغلك مي دن و نمي زارن عاقل باشي همه رو بريزي بيرون و بعد با خيال راحت بدون هيچ مزاحمتي مثل يه ادم عاقل و بالغ بقيه عمرت رو كاملا عاقلانه خرج كني

No comments: