Sunday, September 22, 2002

بازهم اول مهر.بازهم زنگ مدرسه .يازهم بوي كتاب و دفتر وقلم .بازهم به رخ كشيدنهاي كودكانه كيف و كفش نو.باز هم زنگ حساب و ديكته وانشا .باز هم تكرار گذشته من وتو در كودكان امروز.بازهم غرورمادري كه كودكش براي اولين بار از او جدا مي شود تا به كلاس اول برود.بازهم ترافيك.بازهم دختر كان با فرم هاي مدرسه اي كه به زور رنگ هم نمي توانند شادي را به دلهاي كوچكشان ماندگار نمايند. بازهم قرقرهاي پدري كه بايد بچه ها را به مدرسه برساند .بازهم نازكردن هاي راننده سرويسها .تهديد هاي تاطم و مدير برسر رخت ولباس.بازهم فريادهاي ندارم و از كجا بيارم. بازهم بچه هايي كه كودكي نكرده بايد بزرگ باشند تا همه چيز را بفهمند .درك كنند و دم نياورند.
بازهم حسادت كودكانه به جامدادي بغل دستي.بازهم تگاه حسرت بار دخترك به مانتوي نو بغل دستيش و خجالتش ازمانتوي رنگ ورو رفته و مستعمل خودش.يازهم فرار پدر از زير بارش اشك چشمهاي پسرش.
بازهم جورابهايي كه فراموش شده اند و بدون وصله پوشيده مي شوند و بازهم دعا هاي كوجك و از ته دل بچه ها :
" كاشكي امروز بارون نيايد آخه اونوقت با اين كفشهاي سوراخ چي كار كنم ."
" كاشكي امروز نقاشي نداشته باشيم آخه روم نمي شه مداد رنگي هامو در بيارم ."
"كاشكي نگن امروز ورزشه .آخه اگه مانتومو در بيارم همه وصلشو مي بينن."
"كاشكي ازمون نپرسن بابا هاتون چي كارن آونوقت چه جوري بگم كه بابا ندارم"
......

No comments: