Monday, December 09, 2002

ديروز يه جلسه داشتيم كه سه ساعت طول كشيد .تو اين جلسه 3 كيلو فسفر سوزوندم 2كيلومتر حرف زدم دو بار طاقت نياوردمو رفتم پاي تخته چهار بار بي خيال شدمو هيچي نگفتم ده بار خميازه كشيدم يه بارم هوس كردم بزنم پس گردن يكي از بچه ها چون يه ربع ساعت از جلسه رفت بيرون و وقتي برگشت هنوز ننشسته وسط حرف يكي ديگه پريد و بدون اينكه بدونه صحبت چيه شروع به مخالفت كرد تازشم دوستم فهميد من چنين هوسي كردم و از اونطرف جلسه زد زير خنده منم از اين طرف زدم زير خنده باز خوبه جلسمون بااينكه راجع به مسئله مهمي بود ولي جو سنگيني نداشت كه ضايع بشه.نمي دونم چي شد كه تو جلسه يدفعه ياد شروع كارم افتادم .اونموقع تازه از تو دانشگاه اومده بودم و هنوز حال وهواي اونجا رو داشتم وچون تو دانشگاه به تنها چيزي كه سر كلاسها فكر نمي كرديم درس خوندن بود وعادت نداشتم كه به استاد گوش بدم فقط مثل يه روبات جزوه مي نوشتم ودر كنارش يا طنز مي نوشتم يا با دوستام رو كاغذ مشاعره مي كردم ويا هم تو عوالم ديگه سير ميكردم اينجا هم چه تو جلسات و چه تو كلاسهاي آموزشي كه برامون مي ذاشتن نمي تونستم تمركز كنم وبه حرفا گوش كنم و برا خودم مي رفتم تو عالم هپروت و كاري به كاري هيچي نداشتم ولي خوب با اولين كار رسميم تازه فهميدم كه اينجا بايد خيلي حواسم جمع باشه و رد شدن از يه نكته ساده مي تونه كلي آدمو به زحمت بندازه برا همينم الان تو جلسه رفتنو و گوش دادن و تحليل مسائل كاري و حتي سياسي بازي هاي توي كار دارم حرفه اي مي شم.چه مي شه كردشايداينم از مزاياي كار كردنه.

No comments: