ديروز پريروزا تو خونه يه دفتر برداشتم برا كاراي جديدم تو شركت كه اون چيزايي رو كه مي خونم پر وپخش نشه از اون سررسيداي تاريخ گدشته كه يه موقع برام خريده بودي .يادته تو سفرمون به يزد. مال دو سال پيش بود
ماهم برداشتيم براي استفاده مجدد.تا بازش كرديم چشممون افتاد به دست خطاي مباركمون و نيتي كه كرده بوديم در مورد پر كردن دفتر با هر چي كه ميشه ولي خوب اين نيته فقط دو سه صفحه دوام داشت و بعد هم مثل همه قول وقراريي كه آدم تو احساساتي شدنش بخودش مي ده و بعد هم بسرعت فراموش مي كنه فراموش شده بود.
بگذريم از اينكه بعد از خوندن نوشته هام احساس كردم كه تو اين دو سال بزرگتر شدم و چقدر ديدم نسبت به بعضي مسائل عوض شده ولي خوب لابلاي نوشته ها يه متن كوچيك بود كه هنوزم تاريخ مصرفش نگذشته :
- يادته ده سال پيش مهمترين كاري كه كردي چي بود؟
: فكر كنم قبوليم تو دانشگاه بود.
- خوب پنج سال پيش چي؟
: والا چيزي بادم نمي آد.
- خوب پارسال چي
: فكركنم تولد فسقلي
- خوب شش ماه پيش چي ؟
: كار خاصي نكردم.
- دوماه پيش چي ؟
: هيچي
- خوب هفته پيش
: بازم هيچي
- ديروز چي
: ..........
خوب اين مصاحبه رو من اونموقع با خودم ترتيب داده بودم ولي فكر نكنم جواب سوالا چه الان چه سال ديگه و چه ده سال ديگه عوض بشه و اين يعني اوج روزمرگي
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment