Monday, February 24, 2003

ديروز روز خوبي بود چه سر كار چه تو خونه .تنها عيبش اين بود كه تو خيلي دير اومدي .
صبح چون تو زودتر رفتي منم بيدار شدم و به كلي كار رسيدم از اينترنت بازي گرفته تا روزنامه خوندن .فسقلي رو بردم پيش مادر جونش اونجا فقط يه كم گير داد كه باش بازي كنم برا همينم صبح تاخير خوردم .سر كارم كه همه مديرامون دو سه روزه رفتن سمينار تو اتاقمون فقط من موندم برا همين ديروز كلي كيف كردم (البته اين كيف كردن انشاالله تا فردا هم ادامه پيدا ميكنه) كلي كارامو انجام دادم عصرم كه بچه هاي اون اتاق سر وصدا مي كردن در اتاق رو بستم انقدر با حال بود .باور كن تو دو سه ساعت ,كاري رو كه بقيه روزا شايد يه روز طول مي كشيد جمع وجور كردم. تنها يه مورد كه بايد براش يه فكري بكنم يعني يه جرياني كه ممكنه درگيرش بشم (ببين اون مورد رو نمي گم يكي ديگه است ولي تو فكر اونم هستم)(واي از دستشون بسكه تلفن هاي داخلي رو مي ريزن بهم الان يكي زنگ زده ماشين مي خواد بيچاره خيط شد وقتي فهميد اشتباه گرفته).عصرم رفتم دنبال فسقلي سر راه فيلم بي خوابي رو پس دادم ميدوني شش روز حساب كرد بعدم فيلم دوستي فرانسوي رو گرفتم و رفتم سراغ فسقلي. اونقدر با پسر عمش شيطوني كرده بودن كه از خستگي ديگه نا نداشت .اولش قرار بود تو هم بياي كه زنگ زدي گفتي دير مي آي منم ديدم الانه كه خوابش ببره پس بهتره ببرمش خونه تا اقلا به كارام برسم .به مادر جون گفتم شما بيايد بريم خونه ما گفت من حرفي ندارم ولي بچه ها دير ميان و خستن .بعد جريان برنجي رو كه خريده بودم تعريف كردم يه مقدارشم گذاشتم اونجا كه شب بپزن اگه خوب بود براشون بگيرم.راستي يه زنگم زدم به خديجه خانم يه قرار گذاشتم كه بياد خونتون كمك مامانت برا خونه تكوني.بعد من رفتم برنج رو گذاشتم تو ماشين و از دم خونتون پياز و كشمش گرفتم كه شام كشمش پلو با ميگو درست كنم .خلاصه فسقلي رو با همه متعلقاتش كه حاضر نشد حتي يه دونشم بزاره برا فرداش برداشتيم كه بريم خونه تو راه همون طور كه منتظربودم خوابش برد .فكر كنم ساعت شش و نيم ديگه خونه بوديم .فسقلي رو گذاشتم تو تختش و لياس بيرونشو در اوردم .بعدم يه دوش گرم و آشپز خونه.اول اومدم تنبلي كنم از فريزر غذا در بيارم بعد گفتم حالا كه فسقلي خوابه و تو هم خسته و گرسنه مي اي خونه بذار يه شام خوشمزه بپزم .ميگو ها رو ريختم تو آب تا يكم يخش باز بشه و بتونم پاكشون كنم برنج رو خيس كردم پيازم ريختم توي ماهيتابه تا يواش يواش سرخ بشه كشمش ها رو هم پاك كردم وخيس كردم فيلم رو گذاشتم و رفتم سراغ ميگوها با اون قيافه هاي وحشتناكشون ..............
ساعت 9 ديگه شامم حاضر بود . يه كم تو اينترنت در مورد فيلمي كه ديدم گشتم بعد كتري گذاشتم كه چايي برات درست كنم ديگه وقتش بود كه پيدات بشه ولي خوب نيومدي فسقلي هم كه بيدار نمي شد شام بخوره چند بار صداش كردم فايده نكرد از اون طرف تو هم نبودي هي زير برنج رو خاموش مي كردم زير كتري رو روشن 10 دقيقه بعد بر عكس تا ساعت ده شد .زنگ زدم سر كارت گفتن راه افتادي .به هر ضرب و زوري بود فسقلي رو بلند كردم بهش شام دادم بعد تو اومدي ساعت ديگه ده ونيم بود .فكر كن چه حالي شدم وقتي فهميدم شام خوردي .منم كه اشتها نداشتم قابلمه پلو رو همين جوري گذاشتم تو يخچال .راستي فسقلي اونقدر گيجم كرده بود كه يادم رفت چايي برات بيارم صبح كه قوري رو ديدم كلي حالم گرفت

No comments: