Monday, June 30, 2003

امروز چهارمين ساله خيلي زود گذشت مثل يه چشم به هم زدن حرفاي زيادي دارم كه بهت يگم ولي از همه مهمتر اينه كه بهت بگم خيلي دوستت دارم خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي زياد اندازه يه دنيا اندازه همه چيزاي خوب و مي دونم كه تو هم همين قدردوستم داري شايدم بيشترمي دونم بهترين لحظات عمرمون رو در كنار هم داشتيم و آرزو مي كنم هميشه در كنار هم باشيم مي دونم عشقمون خيلي سركشه مثل خودمون برا همينم بعضي وقتا اذيت شديم ولي با اين حال عاشق زندگيمم و مي دونم روز بروز همه چي بهتر ميشه همون طور كه توي اين چهار سال بهتر شده .
راستي يادت هست خاطره اولين ديدار هامونو چند بار برا هم گفتيم وهميشه هم انگار دفعه اول بوده كه اون ميشنيديم دوباره با همون هيجان همه صحنه هارو تكرار مي كرديم بدون اينكه چيزي رو از قلم بندازيم حالا منم مي خوام يه بار ديگه جربانو برات تعريف كنم

دختر از طبقه دوم اومد پايين تا بره به ساختمون اصلي شركت و در مورد مشكلات پروژش با مديرش صحبت كنه از درحياط كه اومد بيرون بايد عرض كوچه رو رد ميكرد تا وارد ساختمون اصلي شركت بشه .در ورودي رو باز كرد از سه تا پله بالا رفت و در ساختمان رو باز كرد .ساختمان شركت يه خونه مسكوني بود كه با كمك پارتيشن فضاي سالنش رو قسمت بندي كرده بودند و كمي شكل و شمايل اداري بهش داده بودن بايد از يه راهرو ميگذشت و بعد به سمت چپ مي پيچيد تا وارد قسمت خودش مي شد.توي راهرو همه چي طبيعي بود در اتاق قسمت سخت افزارباز بود و ميز فلاسك چايي سر جاي هميشگيش روي گاو صندوق شركت بود و بعدهم در اتاق پروژه ها كه مثل هميشه بسته بود داخل تابلو اعلانات هم خبر تازه اي نبود .تنها چيزتازه پسري بود كه با كاپشني كه روي دستش بود اونجا سرگردون بود و الكي تاب مي خورد دختر توجهي نكرد.وجود آدماي تازه توي محيط كار، ديگه براش عادي شده بود.وارد قسمت خودش شد مديرش داشت با كامپيوتر كار مي كرد سلام كرد و شروع كرد به دادن گزارش .روي دختر به طرف پارتيشن بود بنابراين خيلي زود متوجه شد كه پسري كه توي راهرو بوده به ديوار تكيه داده و بهش خيره شده .يه كم لجش گرفت توي دلش فكرايي كرد و حدس زد پسره داره به چي فكر مي كنه برا همينم سرشو بالا اورد و از پشت پارتيشن زل زد تو چشماي پسره و تو دلش گفت آره خر نيستم فكر مي كني نميدونم داري به چي فكر مي كني آره خودمم ديدي شناختي .....ولي تنها چيزي كه فهميد اين بود كه وقتي چشمشون تو چشم هم افتاد دلش لرزيد زود نگاشو دزيديد و بحث پروژه رو جمع و جور كرد ورفت وقتي بر مي گشت پسره داشت با يكي از همكاراش صحبت مي كرد برا همينم حدس زد احتمالا بايد ازپرسنل شركت باشه كه محل كارشون توكارخونه است آخه شركت يه شركت پيمون كاري بود كه اكثر پرسنلش تو محل پروژه ها بودند.
دختر رفت ولي انگار يه چيزي توي دلش تكون خورده بود.
فرداي اونروز باز دختر به سر كارش رفت ظهر كه داشت يه خونه بر مي گشت سر كوچه باز ياد تلاقي نگاهش با اون پسره افتاد و دوباره دلش لرزيد احساس كرد كه اتفاقي داره مي افته حتي تو دلش به خدا گفت يعني خودشه و حتي احساس كرد صدايي ميشنوه و يكي بهش مي گه اين همونه كه تو مي خواستي وبعد خيلي سعي كرد كه خودشو نصيحت كنه تا اين فكراي بيهوده رو نكنه حتي به خودش گفت تو حتي درست قيافشم نديدي شايد اتفاقي بوده شايد خيالاتي شدي اصلا شايد طرف ادم پر رويي بوده و به همه همين جور ذل مي زده تو همين افكار بود كه از خيابون رد شد وسوار تاكسي شد داخل تاكسي يه خانم نشسته بود واون وسط نشست يه آقايي هم طرف راستش نشست .تو همين اثنا يه نفر در جلوي تاكسي رو باز كرد و همين طور كه وارد تاكسي ميشد برگشت عقب و به دختر سلام كرد دختر جوابش رو داد ودريه لحظه فهميد همون پسر ديروزيه است خانمي كه بغل دستش نشسته بود يه كمي چپ چپ نگاهش كرد .دختر از صورت پسر فقط يه نيم رخ نصفه نيمه ميديد برا همينم درست نمي تونست بفهمه كه چه شكليه .دختر پيش خودش فكر كرد چه عجب يه آدم مودب تو اون قسمت شركت هم پيدا شد و بعد باز پيش خودش فكر كرد تكليف اون نگاه چي ميشه ....
دختر ديد كه پسرپول كرايه رو به راننده داد و يواش به راننده گفت دو نفر حساب كنيد و خودش كمي زود تر ازمقصد دختر پياده شد و وقت پياده شدنم بر گشت و با دختر خداحافظي كرد .دختر به مقصدش رسيد كرايشو در آورد وداد راننده گقت حساب شده بازخانمه يه كم ديگه چپ چپ نگاه كرد دختر پولشو تو كيفش گذاشت و رفت خونه نمي دونست آيا همه اينا بهم ربط داره يا نه نمي دونست اتفاقي قراره بيفته يانه حتي نمي دونست كه اينا اتفاقيه يا نه .بعد از اون خاطره تلخ خيلي دل شكسته شده بود و با اينكه بعد از اون ماجرا خواستگاراي ديگه اي هم داشت ولي هيچ وقت فكر نمي كرد كه دوباره درگير يه چنين ماجرايي بشه اون هم از طرف ادمي كه تو شركته و مطمئنا همه چي رو ميدونه
به خونه كه رفت فقط به خواهرش گفت امروز يه پسره كرايمو حساب كرد چشاي خواهرش گرد شد و گفت چي يه آدم غريبه دختره گفت فكر كنم از بچه هاي شركته ولي من تا حالا نديده بودمش ديروزم تو شركت بود

No comments: