Monday, June 30, 2003

ولي از اون نگاه هيچي نگفت .ساعت كار دختر 8 تا 12 و13 تا 17 بود ظهر مي رفت خونه ناهار مي خورد و بعد ماشينو بر مي داشت و بر مي گشت سر كار.
فردا بعد از ظهر وقتي از پله هاي طبقه دوم مي اومد پايين دوباره پسر رو ديد ايستاده بود داشت داخل برد رو مي خوند يه كفش ورزشي پوشيده بود با يه شلوار چين و يه كاپشن اسپرت تيپش بد نبود از همون تيپايي كه دخره خوشش مي اومد از كنارش رد شد پسر برگشت وسلام كرد حواب داد و از ساختمان بيرون رفت بايد مي رفت تو ساختمان اصلي و كارت خروج مي زد پيش خودش گفت ديگه اينجا چرا اومده اينجا كه اصلا به قسمت اونا مربوط نميشه و باز ياد اون نگاه افتاد ودلش لرزيد از ساختمان اصلي كه اومد بيرون دوباره پسره جلوي چشمش سبز شد .به دختر گفت ببخشيد و راه داد تا دختر رد بشه دختر از در اصلي شركت هم اومد بيرون و احساس كرد پسر هم اومد بيرون .ماشين يه كم جلوتر پارك شده بود وقتي مي رفت شنيد كه يكي از همكاراش پسره رو به اسم صدا زد و بهش گفت به به چه عجب از اين طرفا ....حالا ديگه اسمشم مي دونست اسمشم قشنگ يود .سوار ماشين شد از توي اينه نگاه كرد وديد پسردر حاليكه داره با اون آقاهه حرف مي زنه داره به ماشينش نگاه مي كنه و اين بار دخترك خنديد ماشينو روشن كرد يه دور دوفرمونه و بعد هم خونه .انگارديگه مطمئن شده بود كه مي تونه به اون نگاه اطمينان كنه

No comments: