Sunday, May 25, 2003

يادمه بچه بودم دوران دبستان بود و سالاي اول جنگ و انقلاب.من مريض بودم .يه مدت بود تنگي نفس گرفته بودم.يادمه حتي تا تهرانم بردنم پيش يه دكتر خيلي معروف كه اونم گفت چيز مهمي نيست و انگار خودش خوب شد.شايدم حالا بعضي وقتا كه ميگم نفسم بالا نمي آد يه ربطي به اون موقع داشته باشه نمي دونم .خلاصه من مريض بودم و قرار بود بريم دكتر.داشتيم حاضر مي شديم مامان توي حمام بود و داشت لباس مي پوشيد.راديو روشن بود كه يهو اون آهنگه بود كه هروفت يه اطلاعيه مهم پخش مي شد رو مي ذاشتن گذاشتن و اون آقاهه كه هنوز زنگ صداش توي گوشمه اعلام كرد كه حرمشهر آزاد شد .من باورم نشد برا همينم به مامانم گفتم انگار مي گن خرمشهر آزاد شد اونهم باور نمي كرد تا اينكه خلاصه مطمدن شديم كه آره انگار يه خبر هايي هست.بيرون كه اومديم ماشينا بودن كه با چراغ روشن حركت مي كردن و هوا كه پر از طنين شادي بود.شيريني وشربت بود كه قسمت مي شد كارخونه پپسي كولا اونكه روبروي پارك بود و حالا حرابش كردن تا بجاش هتل بسازن نوشابه به مردم مي داد .اون ليوانه كه خونه بابا ايناست مال اون روزه .اين ديگه درست يادم نيست ولي الان كه دارم مي نويسم يه چيزاي محوي داره يادم مي آد ازاينكه مامان شيريني برد براي همسايه ها .چقدر مردم شاد بودن.شادي كه توي اين چند ساله فقط دوسه بار توي اين مردم ديدم.يادمه يكيش اول انقلاب بود كه فكر مي كردن شاخ غول رو شكستند .يكي وقتي بود كه جنگ تمام شد.البته اين بار بيشتر بهت زده شده بودن تا خوشحال دفعه بعدي وقتي كه اسيرها آزاد شدن و آخريشم وقتي بود كه ايران تو مسابقه فوتبال استراليا رو برد.
آخي بميرم براي اين مردم شاد.

No comments: