Saturday, May 10, 2003

روز قبلش زنگ زدم شير خوار گاه .پرسيدم الان چي بيشتر احتياج داريد .گفتن براي بچه ها الان خيلي كمبود ميوه داريم.فرداش رفتيم يه مقدار ميوه و شير خشك برديم براي بچه ها.اونقدر بچه هاي نازي بودن كه نگو.
هركدوم رو كه بغل مي كردي مي ديدي يكي پشت سرش ايستاده و مي خواد كه اون رو هم بغل كني.بچه ها تو محدوده سني شير خوار تا 3 ،4 ساله بودن.و مشتاق محبت.حتي نوزاد ها هم دلشون مي خواست بغل بشن.اونقدر چشماشون پر از محبت بود كه آدمو شرمنده مي كرد.
مسئول اونجا گفت كه معمولا نوزاد هاي سر راهي رو زود مي برن ولي بعضي هي هستن كه بد سرپرستن.يعني سرپرست دارند ولي در شرايطي نسيت كه بتونه اونها رو نگه داري كنه بنابراين نمي شه اين بچه ها رو واگذار نمود.
داخل بچه ها يه بچه حدودا 1.5 بود كه فلج كامل بود . اسمش هادي بود .حرف نمي زد ولي چشماش با آدم حرف مي زد منو كه مي ديد با اندك تواني كه داشت خودشو تكون مي داد يعني بغلم كن و وقتي بغلش مي كردي و يا نگاش مي كردي حس غريبي داشت.سر راهي بود و با اين وضعيتش بعيد است كه كسي اونو به فرزندي قبول كنه. يكي از دستاش كمي بيشتر حس داشت و با اون انگشتمو محكم گرفته بود .هنوز كه هنوزه صورت نازشو نمي تونم فراموش كنم.دم بدم بغض مي كرد.مربيش مي گفت چون متوجه تفاوتش با بقيه ميشه ناراحته و بغض مي كنه
نمي دونم چي كار ميشه براش كرد .تنها چيزي كه الان به ذهنم مي رسه اينه كه يه دونه از اين اسباب بازي هاي كشي كه به تخت ميبندن براش ببرم تا با دستي كه يه ذره حركت داره باش بازي كنه


No comments: