اين روزا خيلي به مرگ فكر مي كنم تا قبل از بنديا اومدن پسرم فكر مي كردم مرگ براي من يه چيزخيلي دور از ذهنه يه چيزي كه حالا حالا وقت دارم بهش برسم ولي روي تخت زايمان انگار مرگ رو حس كردم درست همون لحظه تولد وجود مرگ رو درك كردم و اينكه بلاخره منم يه روزي مي ميرم برام مسلم شد و اينكه مثل خيلي از ادمايي كه كبكبه و دبدبشون توي اين دنيا خيلي يشتر از من بود ولي آخرش دل كندن و از دنيا رفتن يه روزي هم نوبت من ميشه
حالا از مرگ نمي ترسم انگار جزيي از زندگيم شده ولي مي ترسم كه دم مردنم پشيمون باشم پشمون همه لحظه هايي كه مي تونستم يه كاري بكنم ولي گذاشتم روز مرگي اونا رو تو خودش بكشه ميترسم پشيون بشم كه چرا هيچ وقت جرات نكردم كاري خارج از روال عادي زندگيم انجام بدم و دلم بسوزه كه چرا از زندگيم بهتر از اين استفاده نكردم چه قدر خوبه كه آدم دم مردنش پشيمون نباشه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment