Saturday, October 18, 2003

اين روزا خيلي به مرگ فكر مي كنم تا قبل از بنديا اومدن پسرم فكر مي كردم مرگ براي من يه چيزخيلي دور از ذهنه يه چيزي كه حالا حالا وقت دارم بهش برسم ولي روي تخت زايمان انگار مرگ رو حس كردم درست همون لحظه تولد وجود مرگ رو درك كردم و اينكه بلاخره منم يه روزي مي ميرم برام مسلم شد و اينكه مثل خيلي از ادمايي كه كبكبه و دبدبشون توي اين دنيا خيلي يشتر از من بود ولي آخرش دل كندن و از دنيا رفتن يه روزي هم نوبت من ميشه
حالا از مرگ نمي ترسم انگار جزيي از زندگيم شده ولي مي ترسم كه دم مردنم پشيمون باشم پشمون همه لحظه هايي كه مي تونستم يه كاري بكنم ولي گذاشتم روز مرگي اونا رو تو خودش بكشه ميترسم پشيون بشم كه چرا هيچ وقت جرات نكردم كاري خارج از روال عادي زندگيم انجام بدم و دلم بسوزه كه چرا از زندگيم بهتر از اين استفاده نكردم چه قدر خوبه كه آدم دم مردنش پشيمون نباشه

No comments: