Sunday, August 24, 2003

دلم گرفته دلم مي سوزه براي اينكه اين همه وقت نفهميدم .نفهميدم كه چرا اوضاش اينفدر بهم ريخته نيمه پنهان كه ميگن همينه هرچيزي به ذهنم مي رسيد به چز اينكه اين مشكل براش پيش اومده از ظهر تا حالا كه فهميدم اصلا نمي تونم آروم بگيرم كاشكي اومده بود اگه مي اومد مي رفتم زير زبونش تا خودش بهم بگه چشه اونوقت شايد با حرفام مي تونستم ارومش كنم اگه آروم نمي شد حتي مي تونستم باهاش گريه كنم بغلش كنم و بزارم راحت گريشو بكنه واي كه چقدر گناه داره .....................
بري تو بحرش مي بيني كه چفدر آدما از هم دورن چفدر دير مي فهمن كه يكي مشكلي داره اين كار لعنتي هم كه همه وقتمو مي گيره ديگه موندم چي كار كنم دلم مي خواد مفيد باشم دلم مي خواد بتونم برا دوستام آدماي دور و برم خونوادم بيشتر وقت بذارم .ولي مي دونم كه نميشه مي دونم كه بازم از فردا سرم توي لاك خودم ميره و با دوسه تا از دوستام كه بيشتر با هميم وقتاي استراحتم رو مي گذرونم بايد يه فكر حسابي بكنم اين جوري فايده نداره هر بار كه يه اتفاقي مي افته آدم يكم احساستي بشه و بعد دوباره روز از نو روزي از نو

No comments: