Sunday, October 06, 2002

وقتي بچه بودم ,تو پاركها اين چرخ وفلكهاي دستي بود كه پولي مي گرفتن و مي تونستي سوار بشي و چند دور مي تابوندنت.اون موقع ها تو دنياي كوچيكم سوار شدن تو اين چرخ وفلكهاجز باحالترين كارهاي دنيا بودو خيلي كيف داشت. بعضي وقتها كه سوار مي شديم قبل از اينكه دور اول تموم بشه بابا مامانم يه حال اساسي به هم مي دادن و به صاحاب چرخ وفلكي دوباره پول مي دادن كه منو پياده نكنه و يه دور ديگه سوار بشم .اين مواقع من خيلي دلم مي سوخت و فكر مي كردم بيچاره مامان بابام چقدر دلشون مي سوزه كه بزرگ شدن و نمي تونن سوار چرخ وفلك بشن و چقدربده كه من سوار بشم و فقط اونا بتونن نگاه كنن بعد يه بغض عجيبيو تو گلوم احساس مي كردم و دلم مي گرفت .حالا از اونموقع خيلي گذشته ولي باز وقتي موهاي سفيد رو تو سر مامان بابام مي بينم ويا آلبوم عكس جوانيشونو نگاه مي كنم دوباره همون احساس ميآد سراغمو و دلم مي گيره

No comments: