Saturday, October 26, 2002

اين داستانو نمي دونم كي نوشته ولي به نظرم چالب اومد
كرگدن گفت : نه امكان ندارد كرگدن ها نمي توانند دوست بشوند .
دم جنبانك گفت : اما پشت تو مي خارد ، لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است . يكي بايد پشت تو را بخاراند . يكي بايد حشره هاي لاي چين هايت را بچيند .
كرگدن گفت : اما من نمي توانم با كسي دوست بشوم . پوست من خيلي كلفت است ، همه به من مي گويند پوست كلفت .
دم جنبانك گفت : اما دوست عزيز ، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست .
كرگدن گفت : ولي من كه قلب ندارم ، من فقط پوست دارم .
دم جنبانك گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند .
كرگدن گفت : كو كجاست ، من كه قلب خودم را نمي بينم ؟
دم جنبانك گفت : خوب ، چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت ات ، يك قلب نازك داري .
كرگدن گفت : نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما" يك قلب كلفت دارم .
دم جنبانك گفت : نه ، تو حتما" يك قلب نازك داري ، چون به جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ، به جاي اين كه لگدش كني ، به جاي اين كه دهن گشاد و گنده ات را بازكني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني .
كرگدن گفت : خوب ، اين يعني چي ؟
دم جنبانك گفت : وقتي كه يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟
دم جنبانك گفت : يعني اين كه مي تواند دوست داشته باشد ، مي تواند عاشق بشود .
كرگدن گفت : اينها كه مي گويي يعني چه ؟
دم جنبانك گفت : يعني … بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ، بگذار …
كرگدن هيچ چي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد .
اما دم جنبانك پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند . داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را برمي داشت .
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد .
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري ؟
دم جنبانك گفت : نه ، اسم اين نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اين كه نيازت برطرف مي شود ، احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .
كرگدن نفهيد كه دم جنبانك چه مي گويد .
روزها گذشت ، روزها و هفته ها و ماه ها و دم جنبانك هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست . هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را از لاي پوست كلفتش برمي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .
يك روز كرگدن به دم جنبانك گفت : به نظر تو اين موضوع كه گرگدني از اين كه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟
دم جنبانك گفت : نه ، كافي نيست .
كرگدن گفت : درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم .
دم جنبانك چرخي زد و پرواز كرد ، چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن .
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد .
كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . كرگدن با خودش فكر كرد : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك قشنگ ترين دم جنبانك دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كه كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد .
كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانك ، دم جنبانك عزيزم ! من قلبم را ديدم ، همان قلب نازكم كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم ؟
دم جنبانك برگشت و اشك هاي كرگدن را ديد ، آمد و روي سر او نشست و گفت : غصه نخور . دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلب هاي نازك داري .
كرگدن گفت : راستي اين كه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چه ؟
دم جنبانك چرخي زد و گفت : يعني اين كه كرگدن ها هم عاشق مي شوند . كرگدن گفت : عاشق يعني چه ؟
دم جنبانك گفت : يعني كسي كه قلبش از چشم هايش مي چكد .
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهيمد ، اما دوست داشت دم جنبانك باز حرف بزند . باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد .
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد ، يك روز حتما" قلبش تام مي شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من كه اصلا" قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانك به من قلب داد ، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم .

No comments: