Saturday, January 25, 2003

كلاس سوم دبستان كه بوديم يه روز معلم خودمون نيومد و به جاش يه خانومي بود كه تو دفتر مي نشست و هر وقت معلمي نمي اومد به جاش مي اومد .اين خانم كه سني ازش گذشته بود خيلي هم جدي و بد اخلاق بود و وقتي مي اومد سر كلاس هيچ كس حق نداشت از جاش تكون بخوره و تا آخر ساعت همه بايد دست به سينه مي نشستن و جيكشون هم در نمي اومد .اون روز هم اين خانوم بد اخلاقه اومد و اول زنگ ديكته گفت بعد هم يكي از بچه ها رو فرستاد پاي تخته و يكي ديگه رو هم مامور كرد كه لغت بگه تا اون بنويسه به بقيه كلاس هم گفت كه دست به سينه بشينن و ساكت تخته رو نگاه كنن تا خودشم ديكته ها رو صحيح كنه .خلاصه ما هم مثل مجسمه نشستيم و تخته رو نگاه كرديم .خانم معلم هم هر ديكته اي رو كه صحيح مي كرد صاحب دفترو صدا مي كرد و دفترشو بش مي داد.تو همين هير وبير ديكته يكي از بچه ها رو صحيح كرد وبعدم صداش كرد تا دفترشو بگيره اين همكلاسي ما دفترشو گرفت و اومد نشست بعدم داشت با كيفش سروكله ميزد كه دفترشو بذاره توش كه يهو خانوم معلم سرشو از رو دفترا اورد بالا و ديد يكي داره تكون مي خوره اونم عصباني شد و بلند شد با عصبانيت در حالي كه داد مي زد مگه نگفتمم تكون نخوريد دست دختر بيچاره رو گرفت و كشيدش دم ديواركلاس اونقدر با عصبانيت اين كارو كرد كه سردختره هم خورد تو ديوار .بعد هم برا عبرت سايرين همون جا وايسوندش.
اون روز گذشت و فرداي اون روز هم خانم خودمون نيومد همين دختر هم كه مورد غضب قرار گرفته بود نيومد مدرسه و دوباره هم خانم بد اخلاقه اومد سر كلاسمون. اونموقع من ويكي ديگه از بچه ها مبصر بوديم .زنگ تفريح كه شد ما نشستيم تو كلاس و با خيال خودمون مسائلو حلاجي كرديم وغيبت دوستمونو به خوردن سرش به ديوار ربط داديم بعد هم حسابي عصباني شديم و به عنوان مبصراي كلاس يه نامه شكايت نوشتيم برا ناظم مدرسه و جريانات روز قبل رو شرح داديم وپايين نامه هم نوشتيم نمايندگان كلاس و داديم دست خانم ناظم .
نمي دونيد چه قشقرقي به پا شد .زنگ كه خورد خانم ناظم با اون خانم بد اخلاقه كه از ناراحتي مثل لبو شده بود و مي لرزيد اومدن سر كلاس و كلي جيغ و ويغ كردن .
......
فرداي اون روز هم خانوم خودمون اومد هم اون دختره .مي دونيد وقتي ازش پرسيديم سرت خوب شد و جواب داد سرم مگه چي شده و ما گفتيم مگه به خاطر خوردن سرت به ديوار غيبت نكرده بودي و اون جواب داد نه سرما خورده بودم ما ها مثل كوفته وا رفته شده بوديم
حالا چرا اينا رو نوشتم به خاطر موضوعي بود كه جديدا اتفاق افتاده.به چند روزي بود كه نويسنده يكي از وبلاگ ها رو گرفته بودن تو اين چند روز خيلي ها عصباني بودن و در اين مورد مطلب مي نوشتن و مسئله رو به وبلاگش و مطالبش و هزار تا چيزديگه ربط مي دادن . راستش خود من هم كلي احساستي شده بودم و مسئله رو كاملا سياسي ميديدم. مي دونيد وقتي كه ايشون آزاد شدن واعلام كردن كه بازداشتشون به خاطر مشكل سربازي بوده من ياد سوم دبستان افتادم واتفاقي كه برامون افتاده بود

No comments: