Friday, January 31, 2003

نفر اول زنش بود كه
شايد به ياد اولين ديدارشون افتاده بود ويا روزي كه با هم براي اولين بار در مورد زندگي آيندشون حرف مي زدن شايدم تولد اولين بچشون شايدم اولين دعوايي كه با هم كرده بودن يا براي اون لحظات شاد خونشون و شايدم براي اونموقع كه ازش متنفر شده بود و شايدم براي اونموقع كه رو تخت بيمارستان افتاده بود واونم بالا سرش اشك مي ريخت و شايدم آينده اي كه بايد بعد از اين خودش تنهايي برا دختر كوچولو هاش بسازه وبراي بخت خودش گريه مي كرد.
نفر دوم خواهرش بود
اونم گريه مي كرد .احتمالا ياد بچگيشونم مي افتاد صحنه هايي از گذشته كه همشون بچه بودن و دور سفره بابا مي نشستن و مثل همه خواهر برادر ها تو سر وكول همديگه ميزدن ياد خاطرات خوب بچه گي و شادي كودكانه كه يك لحظه اين حس رو نمي كرد كه كدوم يكي بايد اول به عزاي اون يكي بشينه ...
و شايدم آخرين باري كه اونو ديده بود و آخرين كلامش و يا آخرين نگاهش
نفر سوم مادرش بود
اون ديگه خيلي چيزا بود كه يادش بياد از لحظه اي كه اولين حركتشو توي شكمش حس كرده بود تا لحظه تولدش .لباسايي كه براش دوخته بود اونموقع كه خرابكاري هاشو از چشم پدر ش پنهان مي كرد اولين روزي كه از مدرسه برگشت ديپلم گرفتنش دانشگاه و سربازي رفتنش و كارو ازدواج دنيا اومدن نوش و خيلي چيزاي ديگه كه به يادش اشك بريزه
نفر سومم گريه مي كرد البته فكر كنم يكمي هم ياد همسر مرحوم خودش افتاده بود و گريه مي كرد
نفر چهارمم وقتي ياد پسر مرحوم جونش مي افتاد گريش شديد تر مي شد
.....

منم گريه مي كردم .دلم برا مادرش زنش خواهرش مي سوخت و گربه مي كردم . ولي بيشتر براي آدماي دور و برم گريه مي كردم كه نميدونم چه موقع اونا رو ازد ست مي دم و براي تمام لحظاتي كه مي تونه لبريز از عشق و شادي باشه و با كينه ودشمني بر باد مي ره اشك ريختم ...........

No comments: